محمد

محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!
محمد

محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!

هیچ وقت از وبلاگ نویسی خوشم نیومده . به نظرم میرسه دارم با دیوار صحبت میکنم !  فکر کنم حالا حالا اینجا بر نگردم . البته به دوستانی که  لطف میکردند واینجا می آمدند ٬ در وبلاگ خودشون سر میزنم (قاصدک ، ژینوس ، مینا۱۲۳،  نیما و باقی دوستان که در favorites اونا رو add کردم . واقعیتش ٬ اینجا که میام میترسم مشکلاتی که به تازگی ازش خلاص شدم دوباره شروع بشه و من واقعا حال و حوصله کشمکشهای بی خودی گذشته رو ندارم .
هر کسی مظروف به ظرف خودشه و برای هیچکسی ظرفیت خاصی رو نمیشه در نظر گرفت و دیکته کرد .مسیر زندگی در دست خودمونه و هرجایی که ببریمش مقصر خودمونیم . ای کاشک میشد اونجوری که دلمون میخواست ، می شد. اما نشد...


آی دی من در یاهو mohammad13466 هست اگر مایل بودید add کنید .
روی ماهتون رو می بوسم.
خدانگهدار / محمد


این جمله خاطره انگیز رو بخاطر داشته باشید !!!

سعادت در تنهایی از راه میرسد ، ابدا قائم به پیوند نیست. زمانی به در میکوبد که در تنهایی مطلق هستی، ودراین تنهایی شادی و مسرور!

یه خواب رویایی!

دیروز جمعه ظهر بعداز مدتها تونستم بخوابم .خواب دیدم کنار یک جاده سوت و کور ایستادم و روبروم یه دشت خیلی خیلی بزرگ سبز که امتداد اون به سرآشیبی یک تپه بلند سرسبز می رسید . مشغول نگاه کردن به این منظره زیبا بودم . با خودم گفتم مسیر این جاده آسفالته که خشک و بی آب و علفه بهتره از تو این دشت به مسیر ادامه بدم . در داخل این دشت بزرگ سبز دو تا راه بود یکیش به چپ و دیگری به راست تو مسیر سمت راست ۳ تا آقا پسر به فاصله های حدود ۲۰۰ متر نشسته بودند و آخریش بالای تپه سبز نشسته بود . در سمت راست هم ۲ تا دختر خانوم مشغول راه رفتن بودند . مسیر سمت راست رو انتخاب کردم در یک لحظه وقتی از بالای جاده به درون دشت رفتم احساس کرد وارد جایی شدم که خلاء کامل هست و نیازی وراه رفتن نیست. بدون اینکه از خودم حرکتی انجام بدم رو بجلو در مسیری که اون پسرا نشسته بودند در حرکت بودم اولیشون دست منو گرفت و بسوی نفر بعدی رونه کرد و نفر بعدی منو به سمت بالای تپه بزرگ رونه کرد . توی آسمون بودم و به سمت بالا حرکت میکردم  . تو خیال خودم گفتم حتما مردم و تو این دنیا نیستم . چقدر لذت آور بود از اینکه فکر میکردم از دنیا رفتم و دیگه مجبور نیستم تو این دنیای کوفتی با آدمای کوفتی سروکار داشته باشم احساس شادی و خوشحالی میکردم . خلاصه آروم آروم دست به دست شدم تا رسیدم بالای اون تپه بزرگ و سر سبز . ( یادش که می افتم گریه م میگیره ) تا دلم میخواست لاله های قرمز و زرد پشت این تپه بزرگ سرسبز روی زمین خوابیده بودند و من درست مثله یه آدمه مسخ شده بدون اینکه قدمی بردارم به سمت اونا در حرکت بودم . بیدار شدم از سرما تنم میلرزید با اینکه الان هوا سرد نیست . فکر میکنم مرده بودم . اگر مرگ به این زیبایی هست که من دیدم با تمام وجود آرزوشو میکنم .