محمد

محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!
محمد

محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!

گزیده ای از یکی از اشعار وحشی بافقی

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

شب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بود غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود
همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود
تشنه‌ی خون من زار نمی‌باید بود تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم
مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند وقتی دارم در مورد مذهب مجددا فکر میکنم .  شاید یک سال پیش احساس زیاد خوبی نسبت به مذهب نداشتم . تا اینکه با کسی آشنا شدم که تعریف دیگه ای رو از مذهب  داشت . واقعیتش بقدری به شخص خودش اعتقاد داشتم که وقتی از مذهب صحبت میکرد قبولش میکردم . نمیدونم شاید هم به دلیل این بوده که من نسبت بهش ارادت خاصی داشتم . تا اینکه شرایطی پیش اومد و دیدم نه اصلا اینطور هم که میگفت نیست . آدما چه مذهبی باشن چه غیر مذهبی باشن با تغییر شرایط ٬ تقییر میکنن . بنابر این الان مطمئن شدم که مذهب فقط سپر بلای یه عده شده و اصولا مذهب ساخته ذهن بشر ه . یه نوع خیال پردازی ٬ و مستمسکی برای پوشش بعضی کار ها .
تعریف من از مذهب انسانی :
۱- صداقت در گفتار ۲- صداقت در عمل ۳- خیر خواهی ۴-عدم ظلم به همنوع ۵- محبت واقعی و بدون کلک ۶- ....
البته مطمئن نیستم تمام همین خصوصیات رو خودم هم داشته باشم ٬ اما ایده آل ها اونای بود که گفتم . مذهب واقعی بنظرم باید اونا باشه .
اما در مورد خدای بیچاره :
خودش هم از خلقتی که کرده حیرون مونده (( انسان ))
من نمیدونم این خدای بیچاره رو چرا اینقدر اذیتش میکنن . آخه یکی نیست بگه مگه همه نمیگن خدا نیازی به کسی یا چیزی نداره . پس چرا شب و نصفه شب و صبح زود بیچاره رو از خواب بیدارش میکنن و یه مشت حرفهای تکراری تحویلش میدن .
به نظره شما این درسته ؟
خدا نیازی به این چرندیاتی که بعضی از آدما هر روز به زبان عربی میگن نداره .
خدا هم نیاز به محبت داره نه حرفهای تکراری که مطمئنم بعضی ها حتی معنی اون هم نمیدونم .

دیشب بعداز مدتها ٬ خاک روی این گیتار بیچاره رو پاک کردم . فکر کنم اونم دیگه از بس این سیمای نازنینشو کشیدم و ضربه زدم از من خسته شده . البته خب حق داره چون گیره منه ناشی افتاده !
مجددا میخوام براش وقت بزارم تنها کسی که میشه عاشقش شد اونه . تنها کسی که با صدای نازنینش باهات صحبت میکنه اونه .
بد جوری دلم براش تنگ شده بود . فراموشش کرده بودم . بیچاره گیتار من !
این روزا بهش احتیاج دارم . خیلی دوسش دارم . میخوام خودمو عاشقش کنم .
فکر میکنم تنها کسی که تنهایی منو پر میکنه اونه .
دور برم پر آدمه ها ولی نمیدونم چرا نمیخوام با هاشون حرف بزنم . انگار کسی حرف منو نمی گیره یا نمیدونم شاید من مرخی حرف میزنم !
 خودمو گیتار رو عشقه بی خیاله بقیه .

از تو یکی از سایتها پیداش کردم . چون به دلم نشست ٬ اینجا هم گذاشتم !

جدایی

گناهت را نمی بخشم
نگاهت را نمی خواهم
لبانت را نمی بوسم
گل مسموم عشقت را نمی بویم
دگر افسانه عشق تو را با کس نمی گویم
دگر جادوی چشمانت به جانم بی اثر باشد
دگر آغوش گرمت بهر من مگشای
که این مجنون سرگردان، ز عشقت بی خبر باشد
چه شبها، بی تو در دریای غمها غوطه ور گشتم
چه شبها با خیالت از دو عالم بی خبر گشتم
بدنبال تو، من آواره بر هر کوی و در گشتم
به امید وفایت هر زمان آشفته تر گشتم
نگاه گاه گاه تو قرار از من ربود آخر
ولی افسوس عهدم را شکستی بی وفا!
اما چه زود، آخر ... !
تو جانم را به سوز و ساز غمها آشنا کردی
تو اول بار آغوش محبت بهر این بیچاره واکردی
به طوفان بلا خود را رها کردی
نگاهت رنگ عشق و مهربانی داشت
دریغ از آن همه افسانه های تو
دریغ از آن همه شوقی که افکندم به پای تو
شکستی عهد عشق آسمانی را
گل بی بوی عشقت را به دست دیگری دادی
که او نیز همچو من
شود بیمار عشق تو ( البته اینو مطمئن نیستم ) 
ندانستی که هرگز عاشقی چون من نخواهی داشت
ندانستی که هرگز دیگری چون من برایت سر نخواهد داد
اگر یار جدیدت سیم و زر دارد
اگر دیبا
اگر الماس و یاقوت و گهر دارد
اگر او زیور از من بیشتر دارد
بدان!
الماس شوق من
بدان!
یاقوت اشک من
بدان!
رخسار زرد من
بسی از گنج هایش قیمتی ارزنده تر دارد
تو گر عشق مرا
این سان به باد نیستی دادی
تو گر ویرانه کردی آشیانم را
تو گر نشنیدی آوای فغانم را
تو گر دادی به طوفان جسم و جانم را
بدان!
من هم دگر در آرزوی بوسه ای
جان نمی بخشم
نگاهت را نمی جویم
لبانت را نمی بوسم
دگر افسانه عشق تو را با کس نمی گویم
اگر عمری وفا کردم
پشیمانم
دلم را گر به عشقت آشنا کردم
پشیمانم
تو را دیگر رها کردم
پشیمانم
پشیمانم ...........!!!!!!!!!!!!!!!!!

خودم که از این شعر لذت بردم . آفرین به شاعرش